فاطمه فاطمه ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

پاکنویس

وحضرت ماه آمدنی است......

1394/3/12 0:41
نویسنده : مامان بانو
787 بازدید
اشتراک گذاری

خدا را شکر بین شهر ما از تو نشان پیداست
کمی از پشت بام خانه ی ما، جمکران پیداست 
اگر هر جای دنیایم دلم در یک خیابان است
همیشه نیمه شعبان دلم در چهار مردان است 
خیابانی که دل سرمست یوسف میشود در آن
و با اصرار هی شربت تعارف میشود در آن 
به پای دل به شوق دیدن دلدار خواهم رفت 
پیاده از حرم با گریه تا گلزار خواهم رفت

حرم...گلزار، احساس صفا تا مروه را دارد
و بالای سرم یک کعبه ی زیبا خدا دارد 
منه بیچاره دنبال تو هستم، چاره من چیست؟ 
تو هستی در میان ما ولی توفیق دیدن نیست 
و می‌دانم مرا که دل به تو بستم تو میبینی
اگر چه اهل پایین شهر قم هستم تو میبینی 
و می‌دانم که حتمأ سر به ما هم میزنی آقا
تو حتی سر به جشن بچه‌ها هم میزنی آقا 
چه می‌شد باز کودک می‌شدم با شور دلتنگی
دوباره کوچه را تزئین کنم با کاغذ رنگی 
و می‌خواند تو را حتی نگاه بچه‌ها آقا
برای کودکان چشم بر راهت بیا آقا
حمیدرضا برقعی

پسندها (2)

نظرات (2)

صفورا
12 خرداد 94 12:30
ماه من شیعه غریب است در این وادی صد رنگ بیا..... بانو خیلی وقته نرفتم جمکران!!!!!!رفتی ما را یاد کن .....
مامان بانو
پاسخ
این همون شعری نبودکه یه وقتی برام نوشتی فکرکنم ده سال پیش بودیادته باخودکارابی روی یه برگه امتحانی سرکلاس فیزیک 3مبشری جمکران سیزده به دربودم انشاالله دعاکن ...چشم هرجارفتم چشم ...شماهم همین طور..جمکران توی دل منتظره ..یادت باشه... امشب احیارفتی التماس دعا....برادخترت هم سفارشی دعامیکنم دلت بسوزه
صفورا
22 خرداد 94 10:32
بااجازه بزرگترا یه بیت از شعریه که توی دوران جوونی گفته بودمواااای بانو ریز ماجراها یادته؟...ماشاالله....این از بزگات قرآنه ....اصلا یادم نمیاد ...تازه فامیل مبشری را هم یادم نبود اگه حالا نمیگفتیملتمس دعا تا همیشه
مامان بانو
پاسخ
بعضی وقتابایاداوری بعضی خاطرات دوران دانشجویی دلم راازخنده میگیرم آره یاداون روزابه خیر.....تازه یادمه که تواون روزمقنعه ابیت راکه من خیلی دوس داشتم پوشیده بودی وکلی ماجراهای دیگه ........تجربه نورانی بودبرامون دوران دانشجویی اکیپ مذهبی ها...یادته خواهرمنم التماس دعادارم عزیزم ...ازالان تاابد
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پاکنویس می باشد