میشکنم درشکن زلف یار-ای پیرکه مجموع پریشانی مایی....
خیره و مات به همه سرمایه خودنگاه می کرد که داشت قطره قطره آب می شد و از بین می رفت! آن روز هر چه داد زد و نفس خود را برید، کسی از او یخ نخرید . گرما سرمایه او را آب کرد و دست خالی روانه خانه شد . بعضی کاسبی ها همه اش ضرر است، مثل کاسبی او در آن روز گرم . بعضی کاسبی ها نیز همه اش سود; مثل معامله با خدا! چطور می شود پس از بیست سال خاطره ای چنین زنده بماند و مرور زمان - که هر چیزی را در ذهنها می پوساند و می فراموشاند - چوب کهنگی و اندراس بر آن نزدند؟ ! یادم هست آن سال، ماه رمضان که گذشت و آن گروه طلاب از سفر تبلیغی خویش باز گشتند، یکی آمد و بیخ گوش استادشان چیزی گفت که گل از گل او شکفته شد . روز بعد آن استاد...
نویسنده :
مامان بانو
19:40