فاطمه فاطمه ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

پاکنویس

نکته های ناب-تلنگرانه 1

یکی ازدوستان که اتفاقا انسان بسیارفعالی درزمینه های تربیتی است وزحمات بسیاری در مسیر آشنایی جوانان ونوجوانان باوجود مقدس ائمه معصومین (علیهم السلام)نیز کشیده است نقل می کرد:خداوندبه من فرزندی عطافرمودکه درسن جوانی ازمسیرخارج صلاح خارج شدواعمالش باعث سرافکندگی من می شدودرعوض همسایه ای داشتیم که انسان مقیدوآدم سالمی نبوداماخدافرزندی پاک وجوانی شایسته به اوعنایت کرده بود. روزی باشنیدن خبریکی ازکارهای زشت پسرم عصبانی شده به حرم مطهرامام رضا(علیه السلام )مشرف شدم وازحضرت بسیارگله کردم که چراپسرمن که عمرم رابرای خدمت به شماگذرانده ام اینچنین وفرزندهمسایه ی منحرفم آنچنان باشد؟ همان شب درعالم خواب،علی بن موسی الرضا(علیه السلام)رادیدم وحضر...
4 آذر 1393

افسرکوچک سپاه امام زمان (عج)،فاطمه جان به هوش باش مادر..............!

دخترم سلام /دیشب تب داشتی درحد....بگذریم ازثانیه هاش برات دلم نمیخوادحرف بزنم چون کام شیرینت تلخ میشه مادر...الان روی تخت خوابیدی ومن هرازگاهی نگات میکنم....ببینم خوبی؟تبت نرفته اون بالابالاهامثل دیشب....به قول بزرگترهاتابیادیه بچه بزرگ شه .....دل مامان وباباش آب میشه.....بگذریم حنانه ی مامان....خواستم اینجابرات یه پیغام بذارم که اگه برات مینویسم دردرجه اول نمیخوام روزگارکودکیت رابشرحم....میخوام اول ازهمه حظ فرهنگی ببری تووهرکس دیگه ای که میخونه ...یادت باشه مادرمن وبابا دلمون میخوادتوبهترازمابندگی کنی،اهل بیت رابهتربشناسی،کشورت،انقلابت،شهدات...ایناودیعه های خداهستن دردست ملت ایران .....دلمون میخوادازهمین حالاکه کوچیکی دلبندمادرفکرت به دوروز...
4 آذر 1393

معرفی کتاب

پی دزپی صدای ضربه های همسایه ها(دکترومهندس ها)رابردیوارسلول میشنیدم که بانگرانی می پرسیدند:»چراجواب  نمیدهید«می خواستم بگویم »سرمان شلوغ است مشغول مردنمان هستیم»دربهتی مالیخولیایی فرورفته بودم.به هرطرف نگاه میکردم نه بوی مرگ میدادونه بوی زندگی/بخشی ازکتاب رانوشتم این روزها مادری مشغول امتحانات نیم ترمش میباشدباهزارکاردیگه ازجمله خواندن کتاب خانم آبادالبته باکمک ویاری پدرجانت که همان شوهری گل بنده میباشد»کی میگه بایه دست نمیشه چندتاهندونه بغل کرد این هم برهان خلفش نقطه بگوخوب تابعدمادرم «           ...
30 آبان 1393

فرمانده شش ماهه کربلا،علی اصغر(ع).....

جمعه ای که گذشت تولدت بود...دومین سال زندگیت رابه پایان رسوندی ووارد سومین آبان زندگیت شدی ...البته چون تولدشمسیت توی محرم بودماتولدت رابه قمری (یعنی 28 ذی الحجه) برات گرفته بودیم... .وازاون روزبه بعدبودکه پروزه ازشیر گرفتنت وارد فاز جدی شد...ازدوهفته پیشش رفتم مجلسی وسوره مبارکه یس راهدیه دادم به آقای مجلسی وبه انارخوندم ...آبش رادادم خوردی ...من باچه دلهره ای همراه بودم..یادم به حضرت رباب افتاد..ازعلماخونده بودم که دوسال شیر دهیتون رابه مادر حضرت علی اصغر وسرباز شش ماهه امام حسین (ع) هدیه کنید...گریه کردم باهمه وجودم ...محرم نزدیک بود...سرگرم شیرخوردن بودی ...نفهمیدم اطرافیان چه جوری نگام میکنن ...شبش به بنت الحسین حضرت رقیه (س)متوسل شدم ....
26 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پاکنویس می باشد